بدبختی های یک زن چاق

ساخت وبلاگ
موردی بود که سالها دنبالش بودم که به دست آوردم. هرچه می دویدم کمتر نتیجه می گرفتم. هرچه جلوتر می رفتم و افرادی که کارشان به نتیجه رسیده بود را بررسی می کردم بیشتر متوجه یک موضوع می شدم. آدم علمی مثل من نتیجه نمی گیرد. اتفاقا باید کاملا غیر علمی بود. آدمهایی که نتیجه گرفته بودند یا همسر کسی بودند، یا دختر دوست صمیمی کسی یا وابستگی حزبی داشتند و .... و آدمی مثل من که کناری نشسته و نان و ماستش را می خورد و یک قران دوزار زندگیش را سر و سامان می داد، کمتر ممکن بود نتیجه بگیرد. تا اینکه یک قانونی لا به لای تمام قوانین یافته بودم که چند وقتی بود هرچه تلاش می کردم باز به در بسته می خوردم. گویی یک قرار نانوشته بر اجرایی نشدن آن قانون وجود داشت. خلاصه سرتان را درد نیاورم. دو سال پیش تصمیم گرفتم بی خیال هدفم شوم. ولی با خدا یک قرار گذاشتم که من این موضوع را به تو می سپارم و دیگر دنبالش را نمی گیرم ولی اگر درست شود مادرم را می برم زیارت آقا امام رضا.همین. بعد از دو سال وقتی گفتند کارت درست شده و برگه را دادند دستم و نتیجه را دیدم اشک از چشمانم سرازیر شد سجده شکر به جا آوردم. همان شب به مادرم گفتم بیا برویم مشهد. دیدم خواهرها هم همه پایه گفتند بیایید با هم برویم. نتیجه اینکه دو کوپه دربست گرفتیم و با قطار عازم شدیم. البته اگر با مادر تنهایی می رفتم قطعا پرواز می گرفتم. بگذریم سه چهار روزی که در مسیر زیارت بازار هتل بودیم و هره و کره می کردیم خیلی خوش گذشت.شب یلدا هم رفتیم منزل مادر. بر خلاف سالهای قبل که همه منزل ما جمع می شدند مادرم غذای محلی پخت و هر کس یک چیزی زد زیر بغلش و رفتیم منزل مادر جانم. پسر بزرگه و عروس و کوچولو هم آمدند. خلاصه این بچه شده بود نقل مجلس. همه یکجوری سعی می کردند بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 18:31